این داستانیه که برای خوشی این دل شروع کردم. پس نه انتظاری از خودم دارم نه برام حیاتیه که جذاب و. باشه. آزاد و بیقید و توقع طوری:
شبی زمستانی بود. از آن شبهایی که دل ابرهای تیره ریش بود و برف، رقصان میبارید. کوچهها یخزده و سفید و غمناک و درختان خشک و خشن بودند. آرام و خرامان و هماهنگ با نرمیِ رقص دانههای برف قدم برمیداشت. میخزید. باد زمستانی ملایم میوزید و موهای نیمهجعدش را تاب میداد.
ادامه مطلب
درباره این سایت